سلماسلما، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

سِلما یه دونه ما

دیشب برای دخترم شب خوبی نبود

خدا خیلی بهمون رحم کرد دخترم خیلی بد جوری از ماشین افتاد پایین البته در حال حرکت نبودیم داشتیم وسایل ها رو از ماشین در میاوردیم که دخترم افتاد تا صبح از دست درد نخوابید گریه میکرد میگفت منو ببرین دکتر خودتون میدونین که من و باباشم تو چه حالی بودیم ...
19 آبان 1391

این هایی که تو بشقاب سلما میبینین این جور له شدن بیچاره ها تا 1 دقیقه پیش شلغم بودن

  برای شام مهمون داشتم مشغول درست کردن غذا بودم مادر جون و زن دایی مهتاب هم محو سریال بودن که سلما از فرصت استفاده کرد و این بلا رو سر شلغم ها اورد بد برای این که دعواش نکنم میگفت مامان خوبی دارم به نظر شما میتونستم دعواش کنم؟   ...
18 آبان 1391

دخترم هوس کرده بره لب آب

البته این جا بچه ها تفریح زیادی ندارن همه چی براشون فقط تکرار میشه و تکراری دو روز پیش دخترم حوصلش سر رفته بود دوتایی رفتیم اسکه تا یه کم شن بازی کنه قرار بود رها هم بیاد پیشمون هوا خوب بود اینقدر به مادر جون اصرار کردیم که اونم اومد پیشمون من وسلما از ساعت 6 رفتیم تا 9:30 بد هم رفتیم دور جزیره با ماشین یه دور زدیم تا کار بابا تعطیل بشه با هم بریم خونه ...
18 آبان 1391

وقتی دریا میبینه دیگه نمیشه کنترلش کرد

دختری وقتی دریا میبینه باید حتما یه تنی به آب بزنه اولش که تنها بود خوب بود کنار آب بازی میکرد ولی دوستش و برادرشم وقتی اومدن آب تنی کنن سلما هم ذوق زده شد به هوای اونا یه کم رفت جلو منم نزدیک آب وایساده بودم  به اقا پسره گفتم دست سلما رو بگیره بیاره پیش من نمیدمنم تو یه لحظه چی شد سلما تعادلشو از دست داد افتاد تو آب پسره هم زورش نمیرسید سلما رو از آب بیاره بیرون من با کفش دویدم تو آب وسلما رو گرفتم سلما ترسیده بود البته منم ترسیده بودم گریه میکرد و میگفت اب خوردم ...
18 آبان 1391

درد دل مادرانه

سلام دختر قشنگم من عادت ندارم زیاد تو وبلاگت چیزی بنویسم بیشتر اتفاقات و برات تو یه دفتر مینویسم تا وقتی خانم شدی خودت ادامه خاطرات تو بنویسی عشقم ولی بعضی وقتا هوس میکنم اینجا هم برات بنویسم فرشته کوچولوی من تازگی ها خیلی شیطون شدی طوری که من در روز مجبورم چند بار خونه رو جمع کنم  البته این کارت که خونه رو به هم میریزی جدید نیست ولی واقعا زیاد شده طوری که بعضی روزا مجبورم 2 یا 3 بار جارو برقی بکشم مثل امروز البته الان ساعت 1شبه دیروز حساب میشه در هر صورت امروز بود یا دیروز فرقی نمیکنه خوابت میومد خیلی اذیت کردی فقط زمانی یه کم خوشحال شدی که برات کیک درست کردم ولی فرشته مهربونم این اذیت کردن ها ارزش اینو داره که خدا به من و بابایی لطف...
16 آبان 1391

دخترم فکر کرده تولدشه

امروز جاتون خالی تصمیم گرفتم کیک درست کنم به پیشنهاد بابایی سهم دخترم و تو قالب خرس که برای سلما خریده بودم ریختم بگذریم که زیاد نخورد ولی کلی ذوق کرد فکر میکرد که تولدشه من نمیدونم این بچه ها در سال چند بار تولدشونه؟ ...
15 آبان 1391